Saturday, July 01, 2017

صبح بیدار شدم و دیدم که روی تختم بیست سی تایی سوسک مرده است. چند تاشان دست و پاشان شکسته بود و جان می کندند .چون رویشان غلتیده بودم زیر سرم روی بالشم مرده بودند. تمرکزم را از دست دادم. روی تخت ایستادم و گفتم این همه سوسک چطور ممکنه هشت ساعت روی تخت من ول خورده و مرده باشند. چطور متوجه حضور محسوسشان روی دست و پا و صورتم در خواب نشده ام. از انجا که خواب یک نوع مرگ است و من در مرگ سنگینی فرو رفته بودم مادرم یک اسپری دستم داد و گفت بزن گوشه کناره های دیوار و تخت. یاد مسخ کافکا افتادم و شخصیتی که صبح بیدار شده و حشره شده بود. اگر من سوسک شده بودم می توانستم از مرز رد بشوم. دیگر به هویت انسانی ام نیاز نداشتم. می توانستم از فاضلاب انسانی بگذرم و به جماعت سوسک ها بپیوندم. به صورت بقای اصلح زندگی کنم و نگران آینده ام نباشم. هر جا اسپری می زدم هیچ اثری از سوسک ها نبود. منفذهای کولر را پوشاندم. شایدم شانس با من نبود و زیر خواب یکی مثل خودم می شدم و می مردم. یا توی دستشویی سیفون را می کشیدند و غرق می شدم مثل دیشب که با بی رحمی یکیشان که دست و پا می زد با شلنگ غرق کردم.خیالاتم به فراسوها می رفت. به همان سوسکی که بعد از رد شدن از مرز می توانست برای خودش بدون هیچ قید و شرطی زندگی کند. یا می توانستم نیویورک را از نزدیک ببینم. قطب ثروتمندان جهان. زیر پای آدم های کت شلواری و دامن های کوتاه و شیک بخزم یا مهمان دستشویی هتلی پنج ستاره باشم. اما سوسک نبودم. می خواستم سوسک باشم که دیده نشوم. چون ادم ها به زیر پایشان نگاه نمی اندازند. آدم ها از بالا می نگرند. وقتی از زمین ارتفاع بگیری خودخواه می شوی و خودخواهی را با عزت نفس اشتباه می گیری. سوسک با عزت نفسی که متواضع است و محتاج نگاه ادمیان نیست. جارو برقی فیش فیش همه را در خود فرو خورد. سوسک باشم که جهان را در اندازه سوسک ببینم نه بیشتر نه کمتر. سوسک باشم ولی آدم نباشم. آدم بودن همه اش درد است و پلشتی و جنایت. باید روزی بیدار شوم و خودم را سوسکی ببینم که زیر تخت خزیده است و در جهان بی دفاعش پناه گرفته است.
ای ادم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در ساحل دارد می سپارد جان/سهراب سپهری
https://t.me/nellynevesht
#روزنگاشت

No comments:

Post a Comment