Friday, August 04, 2017

روزهای آسایشگاه شماره دو

[In reply to Naele yousefi]
روزهای آسایشگاه شماره دو — نائله یوسفی
شب اول بود.  نمی دانستم قرار بر این است که شب را جایی غیر از آنجا باشم. سرمم به اتمام رسیده بود و خون از لوله باریک آن بالا می رفت. بین خواب و بیداری ِ اثرِ آرامبخش می شنیدم که پرستار بخش گفت: بعد از تمام شدن سرم، ببرش به اتاق خواب. پرستارِ جثه مندِی که پستان هایش از موازات تنش به حد زیادی بیرون زده بود، پیش پایم آن سرِ تخت ایستاد. پرستار دیگری بغل تخت ایستاد. سیاه پوست و کلفت هیکل با لب قنلبه برآمده و گوشتی کبود. گفتم: کباب می خوام. پرستار اول گفت: ببرش. گفتم: کباب می خوام. مگر هیشکی تا به حال اینجا نیامده که کباب بخواد؟ مگه کباب خواستن دیونگیه؟ من فقط کباب خواستم. پرستارها مرا کشان کشان بردند به اتاق بزرگ تالار مانند. بین تختم با تخت دیگری یک میز کوچک بود با بطری آّب و لیوانی پلاستیکی. نورِ ماه به دکل برقی که وسط حیاط آسایشگاه میخکوب بود می خورد و شکسته می شد و کف ِ زمین را منور می کرد. مچ دستهایم را به میله تخت بستند و بعد خاموشی ِتالار. حالا فقط نور مهتاب بود که تخت ها را از هم سوا می کرد و بینشان سایه می انداخت. سایه ی لنگه پای آویزان ِ تخت بالایی، سایه ی دست ها. دستی بر سر. دستی آویخته بی آنکه نشانی از حیات در آنها بوده باشد. سایه ی خوابِ آدم ها. تخت کناری طاق باز خوابیده و به شکاف سقف زل زده بود. گفت: "من نرگس ام. سیصدو هشتاد شب است که اینجایم. قیافه ات ایرانی است.هم ولایتی هستیم؟ گفتم: بله. گفت: من زل می زنم. خیره می شوم. همه شکاف ها را شمرده ام. تو هم زل بزن. خیره شو. نگذار پلک هات روی هم بیافتد" مقاومت می کردم. بی طاقت بودم، پاشنه پایم را به لحاف می سابیدم تا خود را از بندی که به مچ هایم بسته شده بود رهایی دهم. نرگس لب زیرین اش را کشاند و باز کرد گفت: قرص های شبم است و توی کف دستش تف کرد و به زیر تخت کشید.بودم جای سفیدی گچ مانندش دور لبش ماند. نرگس گفت: "زمستان پارسال بود. آنوقت ها هم شکاف ها بودند رسوخشان کم بود. چکه چکه می کردند. دهانم را باز می کردم آ آ آ برف های روی پشت بام آسایشگاه ذوب می شد و می ریختند توی دهنم. سقف ها همه طبله کرده بود. تا اینکه تاپاله ای افتاد روی سرم.  تو هم خیره بودن بلدی؟" گفتم:آره. سَرِ هیچی. نرگس پهلو به پهلو شد و دست راستش را زیر سر گذاشت: "همشون خوابند. نمی دانند همه شب ها را تا خود صبح بیدارم. نباید بدانند و گرنه دوز قرص رامبرابالا می برند.  از خیره شدن هات برام می گی؟" تسلیم شدم. وا رفتم. پلک هایم ایستاد. مرگ به کمرم شلاق می زد. از شدت شکنجه های مرگ بالا آوردم. بین بالا آوردگی هایم پیاز و گوجه و جوی ِ نرم نشده روی زمین نقش بسته بود. مرگ روی مهره های اندامم قدم می زد. بار اول مرگ در شکل یک دماغ بود. از دماغ به شانه می رسید. شایداین دماغ بود که مرا می ترساند. نزدیک و نزدیک تر می آمد. هیبت دماغ ترسناک بود و روی آن مانند پوست مرغ منافذ کوچکی داشت که پُرزِ موهای ریز از آن روییده بود. بو می کشید. تیز بود. زیر ِ تب ِ حاصل از زخم تسمه نظامی مانده بودم و دماغ بود که در هیبت موجودی به سراغم می آمد." پلک هایم روی هم می افتاد. نرگس پشه کشی را که گوشه تخت بود برداشت و به دنده ام فرو کرد و گفت: نخواب. باز هم زل بزن و بگو. گفتم: دلم از سر ِ شب کباب می خواد. گفتند: نه. اگر می دونستم کباب خواستن انقدر دردو رنج دارد تن به این دیوانگی نمی دادم. نرگس گفت: آن ها خولند. آن اول ها فکر می کردم اینجا جای وحشی هاست. ولی خوب من فقط زل می زنم. ما هم به آن ها کار نداشته باشیم آنها به دنیای دیوانه ها کار دارند. سفارشت را می کنم فردا ظهر کباب بهت بدن. فقط زل بزن و بگو. "دماغ مثل سگ پلیسی بو می کشید. شامه اش قوی بود. دماغ رویم فرود آمد و کمربند روی لگنم مُرَکبی از خون مردگی پس داد. تنم خط خطی و هاشور خورده بود. جای خون مردگی ها را زنی در کمپ مرهم می زد. می گفت زهرش را می گیرد. ورمش می خوابد. همیشه من و هم اتاقی در اتاقکی که کانتینری بود کوفته بودیم. ناآرامی داشتیم. دهن به دهن کشیک باشی ها می گذاشتیم. شب از شدت کوفتگی به دیرخوابی دچار بودیم. مامورهای امنیتی پشت در هر کمپ کشیک می ایستادند گاهی صدای شاشیدنشان به داخل می آمد، مست می کردند و می ایستادند این ایستادن آن ها را مقتدر تر می کرد. با مشت به دیوار آهنی می کوفتند. یک بار هم خودشان به جان هم افتادند و توی مستی همکارشان را با گلوله از کار در آوردند و انداختند گردن یکی از پناهندگان. صبح که در را باز کردم جنازه ای میان خون غرقاب بود. آفتاب زردانبوی صبح به خاک می خورد و از زمین بوی انسان بر می خواست. بوی اضافات. بوی خاک شاش خورده. آنها حوصله شان از ما سر رفته بود یکی به دو می کردیم خشمشان را چماق می کردند روی گرده هامان، فرقی نمی کرد زن باشیم یا مرد. پلیس های زن خشونت طلب تر بودند. شاید هم می خواستند از احساساتشان برای فرا
[In reply to Naele yousefi]
ر استفاده نکنیم. مرگ همه جا بود. ما تحت نظارت مرگ بودیم. مرگ، پناهندگی بود." پلک هایم سنگین شد و دیگر صدای زیر ِ نرگس بود که می گفت: خیره شو و بیدار بمان. خیره شو.
#داستان #روزهای آسایشگاه
https://t.me/nellynevesht

No comments:

Post a Comment