Friday, August 04, 2017

گورخانه

گورخانه
مرد پشت سنگ ها را نشانه گرفته بود و با تفنگ خفیف شلیک می کرد. با هر شلیک گنجشک ها از درختان کُنار رها می شدند و پر می گرفتند. خرگوشی از سنبه سنگ بیرون آمد و زمین گیر شد. مرد لوله تفنگ را فوت کرد و پارچه ای به آن مالید. مرد دیگر کت شلوار اتو کشیده سرمه ای رنگ چهارخانه ای به تن داشت و قدم می زد. مش یدالله از پشت بام دست هایش را دور لب لوله کرد و گفت آهای که دارد تیر در می کند تف به گور پدرتان کنند. از بالا خانه پایین آمد رمضانعلی جلو در سبز شد. گفت سه موتوری ناشناس آمده اند دور قبرستان می چرخند. فردی که سوار موتور بود گاز می داد و قیژ قیژ می کرد و صدای موتور که در ده می پیچید آرامش ظهر تابستان را گرفته بود. رمضانعلی دست به کمر زده گفت که هستید. مرد کت شلواری گفت از شهر آمده ایم. رمضانعلی گفت من هم دیروز از شهر آمده ام اینکه نشد دلیل.
_دستور داریم قبرستان را جابه جا کنیم. اینجا خریداری شده است.
 بعد با نوک کفشش یک خط فرضی کشید."از اینجا تا اینجا جاده می خورد. از میان رد می شود."
مش یدالله ریشش را خاراند و زیرچشمی نگاهی به رمضانعلی انداخت. کدخدا سلانه سلانه و با دست بر پشت کمر از راه رسید. مرد اول سوی خرگوش رفت و با موکت بر پوست خرگوش را از تنش جدا کرد.کداخدا گفت: اینها کی اند؟
رمضانعلی گفت: شهری
کدخدا گفت مگر هرکه شهری است تفنگ به دست وارد ده مردم می شود؟ شهری هستی در شهرت. اینجا غریبه ای.
موتور سیکلت تق تق تق می کرد و زوزه می  کشید. و می چرخید و خاک را به هم می زد و دود می پراکند. و با دود شکل های خیالی درست می شد و محو و پراکنده می شد. دود نفس ها را خفه می کرد و پره های بینی باز و بسته می شد. صدا همه را کلافه کرده بود.
مرد کت شلواری یک پایش را روی سنگ گذاشت، آرنج را روی زانو تکیه داد و بالای سر یکی از قبرها ایستاد و خندید. مرد اول آتش را با کبریت گیرا کرد و چند خار و خس روی هم کوپه کرد و راسته خرگوش را روی آن گرفت.
مش یدالله گفت: بازیِ تان گرفته است؟ مرد کت شلواری گفت کاری به خانوار نداریم. شیفت کاری ما شب است.روز ده را خلوت می کنیم.
رمضانعلی گفت: حق ندارید مرده را بیقرار کنید. می خواهی جاده بکشی از پشت ده شروع کن.
مرد کت شلواری رو برگرداند. شلوارش را از کمر شل کرد. کدخدا جلو زد. مرد سریع شلوارش را بالا کشید. کدخدا چکی به زیر گوش مرد کت شلواری زد و گفت روی مرده می شاشی؟ و زیر بغل او را گرفت که بر زمین بزند. جسه مرد سنگین بود و او چاره اش را نمی کرد. مرد اول تفنگ را برداشت و به کدخدا اختار داد که اربابش را ول کند. کدخدا همچنان زور می زد سرش را بالا آورد و یقه او را با دو دست چاک داد. پشم های سینه ی مرد مانند گراز زخمی از تنش بیرون زد. رمضانعلی با اشاره ی سر کدخدا را از جلو مرد به عقب کشاند. مش یدالله گفت ما می رویم با اهالی گپ و گفت می کنیم فردا اعلام می کنیم. و دست لرزان ِکدخدا را گرفت و رفت. رمضانعلی گفت این ها یک غلطی توی کارشان است. چرا شب چرا روز نه؟ چرا قبر؟ چون زبان بریده اند؟ مش یدالله گفت پَسِ پُشتِ مرده حرف مزن. کدخدا گفت خونم حلال من نمی گذارم. اسکلت ننه ی من را این بی ناموس ها از دل خاک در بیاورند؟ نه نمی گذارم.
 ٭٭٭
شب در خانه کدخدا مجلس گرفتند.فیروز و رمضانعلی چای شان را فرت فرت بالا می کشیدند. گرگعلی و کدخدا و مش یدالله بالای مجلس منتظر ضربعلی بودند. او با زیر شلواری که پارچه سفید کتانی بود وارد شد و کنار کفش کنی نشست و گفت خیر باشد. مش یدالله قضایای ظهر را مو به مو به گوش رساند. همه بی اعتنا بودند و پروا نداشتند. کدخدا غیظش گرفت و تسبیح را به سوی در پرتاب کرد. بند پاره شد و مهره ها از هم گسست. چندتاشان افتاد بین پاهای ضربعلی که گیج می زد. ضربعلی خم شد و دانه ها را یکی یکی جمع کرد.فیروز گفت: ای چشه؟ ما که رفتیم یالله و بلند شد. کدخدا گفت همه تان بروید فیروز تو بمان. فیروز ته مانده نبات را از زیر لپش در آورد و توی نعلبکی ریخت و نشست. ضربعلی توی پادری دنبال چیزی می گشت. مش یدالله گفت چرا دور خودت کِشت و پیچ می خوری؟
-دارم مهره ها را سوا می کنم. ولی دنبال آنها نبود. روی قالی چرک مرده دست می کشید و چیزی نمی یافت. رمضانعلی پاشنه اش را ور کشید، مشتش را باز کرد و گفت بگیر توی گیوه ام افتاده بود. چشمان ضربعلی چهارتا گشت خیز خیز روی زانو برگشت و حبه را گرفت. گفت قربان دستت و گرنه شبم خراب می شد.
کدخدا و فیروز پله ها را بالا رفتند. نردبان لق می زد. فیروز دوربین انداخت و فانوس زق زق می زد یکی را دید که پای قبری را بیل می زند. فیروز گفت مگر قرار بر فردا نبود دارند خاک را بیرون می زنند. کدخدا دوربین را از دست او قاپید. گفت: موتوری های پیشین هستند. فیروز گفت اگر دست دست کنیم تا صبح ده روح خوار می شود. مرده را دارند بیخواب می کنند. کدخدا گفت: تا سپیده صبر می کنیم. و بعد آنقدر دوربین انداخت که دور چشمانش گاله ش
د و لبه بام به خواب رفت.
صبح بیل را برداشت و با فیروز سر مقبره حاضر شدند. دو قبر خالی شده بود اسکلت ها بیرون ریخته شده بود. تکه های خورد شده سفال با نقش های حکاکی هندو و گبر پخش زمین بود.جمجمه ای روی سنگ گذاشته رویش سیبی نهاده بودند که اقتدارشان را به رخ کشیده باشند. کدخدا فیروز را به چَرا رفتنی کرد. کنار قبرهای ویران شده قبر جدیدی کند و بیل زد و بیل و چاله قبرمانند را با مشتی خاک نم خورده پوشاند.  بسته را زیر لایه ای از خاک پنهان کرد. چوبی بر بالای آن علم کرد. انگار که مرده ای تازه خاک شده باشد. خاک و خول را از خود تکانت و رفت.
شب شد. ماه بالای گورستان کشیک بود. صدای قیژقیژ موتوری ها به گوش رسید. کدخدا خود را به پشت بام رساند. دو نفر را دید که با بیل بالای سر قبری که سنگ نداشت ایستاده بودند. یکی دستش را به بیل برد. کدخدا شلیک کرد. باروت سیاه منفجر شد. دست مرد از بیل جدا شد. از شانه اش جدا شد و آنطرف تر افتاد. مرد زخمی نعره می زد. بدمستی می کرد. همراهش او را با عربده هایش پشت موتور زد و گاز داد. دست ِ جدا افتاده زیر نور ماه خون پس می داد. هنوز نبض رگ هایش می زد. ماه بالای دست بود. دست برای تنه اش خون می ریخت و تنها بود. مش یدالله که کلاه نمدی اش را سفت چسبیده بود زیر بام کدخدا آمد و گفت ای بابام سوخت چه شد؟ صدای دور شدن موتوری ها به گوش رسید. اهالی به کوچه ریختند. کدخدا گفت خلوت کنید. تخم شان را گم کردم.


 #نشریه  #داستان #گورخانه
https://t.me/nellynevesht

No comments:

Post a Comment