Friday, August 04, 2017

آبدیده

[In reply to Naele yousefi]
آبدیده



خونریزی صنمبر چهار روز بود که بند نیامده بود رو به ضعف رفته و چشمانش گود افتاده بود و مردمک چشمهایش پس و پیش می شد. تبش که بالا می گرفت درخت شاتوت های سیاه را می دید که باد می خورد و تاب می خورد و از هر شاخه اش خون به زمین سرازیر می شد و به زیر پای صنمر می رفت و باز می گشت و شاتوت ها به زمین که می افتادند صدای گریه ی کودکی را می شنید که تمنای شیر دارد، صدای وزیدن بادی که بین شاخه ها می پیچید و دست و پنجه نرم می کرد به گوشش می خورد. با افتادن هر شاتوت صدای گریه بچه بلند می شد و باز به خواب می رفت از تب که فارغ می شد می گفت: بچه ام را بدهید وقت شیردادنش است. ننه ضربعلی می گفت: آرام بگیر بچه ات دارد پس می افتد قرار نیست زنده به دنیا بیاید و زانوهایش را گرفت و بلند شد. لنگه ی در ِ لق شده ی اتاق پهلو را کند و کنار نهاد و تیپایی به زیر منقل زد. زغال ها به شلوار ضربعلی پریدند و سوراخ سوراخش کردندو جای منفذ ها هنوز شعله کوچکی روی پارچه شلوارش نور می انداخت. ضربعلی گفت: حالم را خراب کردی ننه دو دقیقه دیر تر می زدی زیرش. این چه شیوه تو آمدن است. ننه پس گردن ضربعلی را گرفت و چنگ زد او را از زمین کند و به اتاق صنمبر برد. گفت این سطل های خون را ببر و در حیاط چال کن. با هر رفت و برگشت سیگار پشت گوشش را راست می کرد و می گفت: ایها الناس من بچه نمی خواهم به درد و عذابش نمی ارزد. ننه گفت: خفقان بگیر.

دم دمه های صبح ننه نوزاد هفت ماهه مرده را کف دست هایش گرفت و زیر شاتوت با موسی چال کردند. موسی بیل می زد و صنمبر در نظرش می رسیدکه آنها زنده زنده به گورش می کنند فریاد می زد و کف به دهن می آورد و نای بلند شدن از جایش را نداشت خودش را به ایوان رساند و روی آرنجش نیمه بلند شد و گفت بگذارید نگاهش کنم سرم را روی قلبش بگذارم زنده است شما کشتیدش موسی اگر قبرش را کندی شیرم را حلالت نمی کنم. موسی همچنان بیل می زد و پشت لب هایش که که سبز شده بود از عرق پاک می کرد و اعتنایی به مادر نداشت. بیل می زد و خود را در گور می دید که آواری از خاک به گلویش ریخته اند و خف خف می کرد توان جواب دادن به مادر را نداشت. ننه ضربعلی گفت. برو تو ما را دستبند نکن زن. این تب نبود که به خیالاتش پر و بال می داد بلکه باور صنمبر بود. لحاف را برداشت و مشت کرد و زیر پستان گرفت که شیرش بدهد. برایش لالایی خواند و لحاف را بوسه داد و چنگ زد و یک دسته از موهای بافته اش را با چاقو برید و روی لحاف بند کرد و دمش را با دست نوازش داد.

ننه و موسی خاک سپاری شان که تمام شد،  وارد شدند و وسایل و پستانک و لباس هایی که برای نوزاد آماده کرده بودند جمع کردند میان حیاط کوپه کردند و یک پیت نفت رویش سرازیر کردند و به آتش کشیدند. ننه گفت: داغ شکم از داغ فرزند بیشتر است. موسی گفت: ننه ام کی به حال اولش بر می گردد؟ ببریمش شهر دوا درمانش کنیم؟ من می ترسم ننه. ننه گفت: صبر خدا دوای درد است پُسُم. صبر خدا را کسی ندیده است ولی خیلی ها کشیده اند. ضربعلی آمد و دور آتش کنار موسی ایستاد و گفت: آسمان خدا به زمین می آمد ما به این دو بچه قناعت می کردیم؟ تو از آن باشی همیشه به رنج/ که همواره سیری نیابی ز گنج. ننه گفت: زخم زبان نباش. حالش را مراعات کن. داغدیده است.

**

حال جسمانی صنمبر روبراه شده بود. صبح ها بر می خاست و ابتدا به زیر درخت شاتوت می نشست و با خود حرف می زد آفتاب که بالا می آمد با آب پاش روی فضایی که نوزاد را خاک کرده بودند آب می پاشید و می گفت: دیگر کم کم باید جوانه بزنی. می بینی شاتوت ها دارند رَس می شوند و یکی یکی می افتند و روی زمین لخته می شوند پس تو کی می رسی فرزندم؟ جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل/ عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسید. یک دانه شاتوت از زمین برداشت و مزه کرد. شاخه ای از درخت را چید و روی گور نوزاد نشاند و باز آب به پایش ریخت. گفت: سال دیگر تو توت های سیاه می دهی تا خون ِ رفته ی مرا به من بازگردانی.
#نشریه  #نائله_یوسفی  #داستان
https://t.me/nellynevesht

No comments:

Post a Comment