Friday, August 04, 2017

بتول خانم

[In reply to Naele yousefi]
نائله یوسفی

داستان بتول خانم

بتول خانم یک آشپزخانه نُقلی ِ مربعی شکل داشت که هر مترش  را هر روز با قدم وجب می زد. زنان فامیل از او می خواستند که در دورهمی هایشان حضور پیدا کند و تجربه جهانی را بیرون از آشپزخانه داشته باشد. او سماجت می ورزید و با بهانه های جورواجور که نمی شود، نمی توانم باید برای شام و ناهارشان خانه باشم دعوت ها را یکی یکی رد می کرد. او آب و رنگی هم داشت اما به زیبایی صورتش توجهی نداشت و به خود نمی رسید. می گفت: مگر من از دنیا دل خوش دارم یا که شوهری کنارم باشد. پُرز سبیل هایش تا گوشه لب ها بود و زیر چانه دو سه شاخه ریش مردانه روییده بود که با بالا رفتن سن ضخیم شده بود و بیشتر خودنمایی می کرد.  یک بار به سماجت همسایه پس از قرنی نزد مشاطه رفت و از دقیقه اول جیغش هوا شد و گفت: یک هزار درد بی درمان دارم این درد اضافه کاری است. دست مشاطه را پس زد و برخاست و رفت. او بچه ها را از کودکی خود شستشو می داد و آنقدر می سابید تا قرمزی روی پوستشان مانند جای زخم کبره می بست. دختر و پسر بزرگتر به سن بلوغ رسیده بودند و بچه های همسایه از دانستن اینکه توسط مادرشان حمام و قطیفه می شوند متعجبانه آن ها را به سخره می گرفتند. بعد از آن دختر و پسر شرمشان آمد و بتول خانم را راه نمی دادند و ابرو گره می زدند و و با لگد در را  روی صورتش می کوفتند.

 در آشپزخانه ی بتول خانم هر قابلمه برای خودش جا و مکان و شناسنامه و تاریخ ِدیرینه و احترام و مقام و منزلتی داشت. هیچ کدام از فرزندان را نیز به قصد کمک کردن در هنگام آشپزی نمی پذیرفت و در عین حال از فرزندان گله می کرد. او روی قابلمه ها وسواس بیمارگونه ای داشت. هر تاس نیز باید پس از شست و شو پشت سر تاسی دیگر قرار می گرفت. اگر یکی می خواست در یکی از آنها چیزی بپزد خود بالا سر آشپز می ایستاد و متذکر می شد که کدام قابلمه برای خورشت است کدام برای شیرینی پزی و کدام برای غذاهایی که سبزی دار است و پس از پخت رنگ ادویه به جا می گذارد. همه وسایل را به اندازه کوتاهی ِ قد خود چیده بود و اگر چیزی را بالاتر از دست رس او می گذاشتند دادش در می آمد.

 شوهر بتول خانم سال و ماه می کشید و به خانه نمی آمد. یک عیاشِ پا منقلی بود که در خانه مجردی با رفیقانش به سر می برد و خوش بود گاه که برای آوردن جیره و مواجب به خانه می آمد منقل را با خود به اتاق می برد. بتول خانم روی آن منقل حساسیت چندانی نداشت. می گفت: خوب حالا که آمده همین که بخور نمیری می دهد بگذارم لنبرهایش را نیز روی آن منقل بسوزاند به من چه. از طرفی خودش دندان کباب خوری نداشت و در جوانی دندان های عقب اش در اثر خوردن چای و نبات با وحشتناک ترین دردهای دندانی افتاده بود و از جان خود که سیر شده بود، یک میخ به دیوار آجری کوفته، دور دندان را سیم پیچ کرده و به نوک میخ گره زده و محکم رو به عقب رفته بود و دندانِ پوسیده، آش و لاش بیرون انداخته می شد. از این رو دلش هم نمی کشید که برای بچه ها کبابی ترتیب بدهد. داغ دندان هایش به دلش تازه می شد. بچه ها بو می کشیدند و غُرغُر می کردند. می گفت: من خودم که دندان ندارم. بروید جگر پدرتان را بخورید. آشپزخانه دیوار به دیوار اتاق بتول خانم بود. یعنی خودش اینطور ترتیب داده بود. هر صدایی که بر می خاست فورا خود را می رساند. آنجا قلمرو او محسوب می شد و فرزندان نیز که از رفتارهای او به ستوه آمده بودند جار و جنجال را به جان نمی خریدند و منعطف، سر به زیر می انداختند و خارج می شدند یا اگر کار کوچکی داشتند باید به سوال او جواب می دادند. هرکه غریب و آشنا با او سر صحبت را باز می کرد از بی مهری های شوهر می گفت و از کوفتگی های حاصل از کار ِخانه داری و گریه اش را به تنهایی ِ آشپزخانه می برد و سر پیازها خالی می کرد. آشپزخانه محرم اسرار وپناهگاه امن رنج های او بود. بچه ها اوایل متوجه نمی شدند و به مرور که بالغ شده بودند می دیدند که مادر با گوجه های خورد شده ی در حال تفت خوردن و سابیدنشان و پیازهای نگینی دردو دل می کند و بغض ها را فرو می خورد. بتول خانم گوشه و کناره ها را تله می گذاشت و سم حشره کش می ریخت و یک بار سم که شکل خوراکی بود به خورد نان شوهر رفته بود و او که در خماریِ آخر زمان به سر می برد یک مسیر رفت و برگشت مرگ را طی کرده بود.  پس از آن فقط تله می گذاشت و روی آن تکه پنیر و پس مانده غذاهای بودار می ریخت.

میانسالی بتول خانم نیز مانند جوانی اش لذت بخش نبود. در آستانه پنجاه سالگی سنگ کوب کرد و به پهلو میان  قابلمه ها از بلندا به زمین خورد. بچه ها او را از میان ملاقه هایی که همراه او به زمین افتاده بودند کشان کشان بلند کردند و به شهر رساندند. پس از آن بتول خانم رنج نرفتن به آشپزخانه را نیز نمی توانست بر خود هموار کند. قلب با او همراهی نمی کرد و لگنش آسیب دیده بود. به تپ تپ می افتاد. بی قراری می کرد. آخر سر از دیواری که به دیوار ِ آ[In reply to Naele yousefi]
شپزخانه بود، پنجره ی تاقچه مانند ِ رو بازی در آورد و دریچه کوچک سبز رنگی به قاب چهار سوی آن گذاشت. بچه ها که مشغول تدارک و پخت و پز بودند را می پایید، اندازه نمک و فلفل و زردچوبه را خودش می داد و گاه رو بر می گرفت و از این پهلو به پهلوی دیگر می شد. شب ها پنجره را می بست که حشرات موزی آشپزخانه به اتاقش راه نیابند، یا که نگاهش به تاریکخانه ای که کورسوی زندگی را در آن می دید نیافتد و نخواهد شکنجه اش دهد. صبح به صبح با لگنِ لنگ زده دیوار را کناره می گرفت تا به دریچه رسد و لته را باز کند. زیر لب ناصر خسرو را زمزمه می کرد که سروده بود:

 در آرزوی آنکه ببینی شگفتیی

بر منظری نشسته و چشمت به پنجره.

 شش ماه از کار افتادگی بتول خانم گذشت. رنگ و رویش به زردیِ نرگس می رفت و باز می گشت. صبح ِ روزِ ششم ِ ماه ِ هفتم دریچه گشوده نشد. بچه ها تصور کسالت او را داشتند. نیمروز، در اتاق را گشودند و زن را پای تاقچه دیدند که چنبره زده بود. چهار زانو سر در گریبان و مهره های بیرون زده از گردن، به اغمای ابدی فرو رفته بود.

#داستان
#نشریه 30 فروردین
https://t.me/nellynevesht

No comments:

Post a Comment