Friday, August 04, 2017

اسفند

[In reply to Naele yousefi]
نائله یوسفی

بوی ترقه های دست ساز کوچه را خفه کرده بود. در زدیم به رسم همیشه، در باز بود پرده پشت در نیز به یک طرف. وارد شدیم. کسی به کسی نبود. هر که به کاری و به باری. هر که به سوز و به نوایی. ننه خرما دیس و سینی های مسی و نقره را شنبلیله و ماش و جو و و عدسی و شاهی و نخود نم گذاشته بود. حیاط به خورد این بو رفته بود. نوه ها گرم ِ لی لی حوضک و هفت سنگ بودند، چرخ و واچرخ می زدند و از هراس افتادن به سینی ها زیر چادر ننه خرما پناه گیر می شدند. چادر ننه خرما خیمه گیرِ بی کسان بود. سَرد بود اما گرمای وجود داشت. ننه خرما نرم بود و جسارتِ ننه سرما را داشت.  شمشیر خانم شصتش را روی باریکه آبی که از شلنگ بیرون می زد فشار داد و آب ها را از روی قالی ها و گلیم به صورت مردها پشنگه کرد. گفت: ران گوسفندی خورده اید، اشکمتان همیشه به آتش است. گل های قالی را لگدکوب کنید. از کت و کول افتادم. خدایا من را مرگ بده از قاطرهایم. بچه ها و شوهر را یک جا قاطر می خواند. دلش به دختر بود و هفت پسر داشت. پنجه کِش را دست مرد داد و خود کنار کشید. مرد گفت: شمشیر، راست ِ خدایی تو دختر داشتی می بردی اش آشپزخانه به آنها نیز می گفتی سلیطه صحیح است؟ صاحب جان را از یتیم خانه آوردیم قدرش را ندانستی. به جان هم افتادند. شمشیرخانم تشت آب را برگرداند و با پَس ِ آن به فرق مرد کوبید. مرد شلنگ قرمز را دو لا کرد و کف دست گرفت و محکم به طبله شکم شمشیر زد. شلنگ خیس بود و شترش شترق به تن شمشیر می خورد، صدا می داد و جیغ بر می خاست. پسر هفتم طاقت نیاورد، جست و شیر فلکه را بست. ننه خرما کنار ایستاده بود و صلوات می فرستاد. پسر دوم آهار پدر را از پشت سر گرفت و از مادر جدا کرد. پسر اول زیر بغل مادر را به زیر ساعد زد و به اتاقک برد. بچه ها یکی یکی گُر گرفتند آنها که در کوچه بودند دم خانه را خلوت کردند و برادرها به انبار رفتند.  شمشیر خانم در اتاق دامنش را پایین داد و بلند شد. به مطبخ رفت و با درد کبودی ها ملاقه را برداشت و آش را هم زد. ننه خرما صلوات را با مهره های تسبیح یکی یکی رد می کرد و چشم از حوض بر نمی داشت. نه نگاهش به مرد بود و نه به اتاق ها. مرد پای منقل دراز کش شد. خزه های ته حوض سبزی می انداختند. قورباغه ها جست و خیز می زدند. گُل های قالی در چرکاب غلط می خوردند و جان می دادند. قالی در آفتاب مرگکی اسفند ماند. صاحب جان نگذار مانند گل های قالی چیزی از من به دلت بماند و کبره ببندد. بگو و جاری باش. نگران سنگلاخ های سر راهت نباش من همان خُرده سنگم که به تقدیر صبور می ماند نه کنده می شود و نه بُرده، می ماند.
صاحب جان نبودی یکدیگر را تکه پاره کردند. نبودی یک چای ما را مهمان کنی گپ زدن که تشریفات خودش را دارد. روی پیت حلبی خرما نشستیم کسی نپرسید خرمان به چند؟ آخر کسی خرِ بی پالان نمی خواهد.
 یارم سپند اگر چه بر آتش همی فکند/ از بهر چشم تا نرسد مر او را گزند
او را سپند و آتش ناید همی به کار/با روی همچو آتش و با خال چون سپند
دور منقل خالی شده بود و بوی پیه و چربی و ران و جگر گوسفندی دل ما را برده بود. ما آتش زیر خاکستر این منقلیم گاه به پای شما می سوزیم صاحب جان گاه به پای جاهلیت مان. آتش زیر خاکستر خوشرنگ و لعاب است از زیر سیاهی ها کورسوهای نوری روشن و خاموش دارد. آب به آتشم نریز بگذار زیر خاکسترت بمانم، بیقرارباشم و گاه شعله کشم. اسفند بودیم، اسپند، در بهمن شما و شلوغی شما دود شدیم، در ولوله ی بهارتان ناپیدا ماندیم. نه زود آمدیم نه خیلی دیرِ دور. میانه آمدیم. می دانی که بهار صد رنگ دارد یک رنگش مال ماست. شما یکرنگی ِ ما باش. گل خودرویی از برای شما آوردیم. دسته چین کرده بودیم. سلیقه ما را بپذیر و بگذر. این گذر که می گوییم گذر از ما نیست گذر ِ روزگار است. می دانی که این مردم بهارشان سَربشود دلگرمی تابستان را دارند، من اما که را دارم؟ چرا مگر تو را ندارم؟ دارمت در دل، آنچنان که تو مهربانی را. نامه را گذاشتیم روی اجاق، بپا نسوزد. همان پاتیلی که آش غلغله می زد و بخارش قلم و چشم ما را نم برداشته کرد. جوهرمان کفایت دردها نکرد. اسفند بودیم، بی صدا آمدیم، خاموش رفتیم، صاحب جان تو با ما این چنین مکن. مظلوم آمدیم، بی گوشه ی چَشمی رفتیم. تو با ما این چنین مباش.
شعر از حنظلۀ بادغیسی(شاعران بی دیوان)
#نشریه #داستان نائله یوسفی یکشنبه 22 اسفند 1395
https://t.me/nellynevesht

No comments:

Post a Comment