Tuesday, October 10, 2017

مصائب گشت و گذار با اشراف

دیگه همه عالم فهمیدند که من دوست پیداکردم. اون شوهر کرده و یه سری گزینه از ازادی بدست اورده واونم اینه که می تونه با دوستاش بره بیرون ولی اجازه نداره هیچ عکسی از خودش بزاره اما چون همسرش پولدار هست خوذدشو با پول شوهر دلداری می ده. در نظر من که خر همون خره و فقط پالون و قیمش عوض شده. اون چند سال ناپدید بود و حالا که با یه مرد پولدار سنتی ازدواج کرده با ماشین اخرین سیستم سرو کله اش تو اینستا پیدا شد و یک روز گفت می خوام بیام خونتون بعد که خانوادت موافقت کردن با هم بریم بیرون. من هم رفتم با لینکه هیچ پولی نداشتم برا خوردن توی کافه ها اونم کافه شکسپیر که خیلی گرون است. احساس می کنم فقط از جنبه ادبی منو دوست داره ازینکه با حرف زدنم اطلاعات و اگاهی کسب می کنه بدون کتاب خواندن و به خودش زحمت دادن. فعلا که ازش راضی ام. من که کافه وکافه نشینی بلد نیستم چون بیماری عصبی و اضطراب دارم وقتی مکان عمومی یا توجمع می رم سرم به رعشه در میاد و دستام و گردنم به شدت می لرزه و دست و پامو گم می کنم و چون زخم معده دارم یه چیز ساده به اثرار اون سفارش دادم که اسهال نشم. یک دونات که خورده های شکر روش بود اینجا دونات شیرینی پولدارا به حساب میاد چون گزاف است. وقتی می خوردم انقد دستم می لرزید و خورده های شکر می ریخت رو مبل ولی اون یه دختر افاده ای است بااینکه تو خانواده فقیری بوده افاده رو از دوران مدرسه هم داشت و در ارزوی شوهر پولدار و دشداشه پوش بود. اون با افاده سق می زد من اخر کار یادم اومد که باید با دستمال بر می داشتم تا دستم کثیف نشه. به یه نوشابه هم که سفارش داده بودم برا اینکه بهش بی احترامی نشه می خوردم و چون می دونست معده داغونی دارم گفت می خوای بازم واست دونات بیارم نوشیدنی گاز دار هست معدتو اذیت نکنه؟گفتم نه ممنون کافیست. بعد با هم رفتیم یه فروشگاهی که زلم زیمبوهای دکور خونه می فروشن اون گفت هر چی می خوای بردار من ولی همش می خواستم پشت شلف ها قایم شم در کیفم باز کنم ببینم پول به اندازه کافی همرام هست یا نه. وقتی رسیدیم پای کشی یر طاقت نیاوردم نگاه کردم گفت اگه پول همرات نداری من می دم گفتم نه فقط نگاه کردم کلید همراهم است یا نه. اون با اینکه الان زن یه تاجر شده و همیشه اسناب بوده دلش واسم می سوخت سعی می کرد خودشو افاده ای نشون نده ولی این بخشی از شخصیتش شده بود و منم انزوا و هجالت و رعشه های دست و گردنم بخشی از شخصیتم شده بود. به هرحال دلم نمی خواد از دستش بدم.

اشتراک در فيد مغزهای آكبند

No comments:

Post a Comment