Friday, August 04, 2017

#داستان

مش یدالله زیر شلواری را بالا زده و تا زانو در سیمانی که به دور خود چاله درست کرده بود مشغول به هم آمیختن بود. کارگرها روی داربست در حال بالا آوردن گنبد برکه بودند. کدخدا گفت: خدا قوت. دست کمکی نمی خواهی؟ مش یدالله شَلابه ها را روی دست  ریخت و پس از اتمام کار خود را تکاند. گفت: نه آقا وصیت ننه ام است این را اگر خودم شریکش نباشم و پایم در گِل نباشد و سیمان پاکوب نکنم که دیگر ثوابی ندارد. دشواری اش همان کندن برکه بود که جربزه چاه کنی نداشته ام، یعنی از همان ابتدا سر چاه ایستاده لرزه به تنم می افتاد و پشم هایم سیخ می شد. تاریکی چاه هم جگر می خواهد. من که یوسف پیغمبر نیستم. همین ننه ام بارها گفت: پس از مرگم من را به چاه ِ بی آب ِ دور افتاده ای بیانداز که نه آبی به جسم انسانی ام پالوده شود نه آبی را متعفن کنم و نه وجبی از زمین خدا را اشغال و هم هراس تو از ظلمت بریزد. هنگامی که او را به طناب بستم و رهایش کردم پَسَش نرفتم. هراس از چاه نیز چون مرگ گریبانم را گرفته است. آخر مگر می شود مسلمان باشی و از مرگ بهراسی. این یعنی یک جای کار می لنگد. هنوز نتوانسته ام بی نیاز مطلق بشوم، گاه به حال خودم می گریم و از خدایم شرمم می آید. کدخدا پوزخند زد و گفت: ترس های تو یکی دو تا نیست از زنت هم می ترسی و نامش را عشق و عرفان می گذاری. می خواهم همین حوالی برای انگشت بریده ضربعلی برکه ای بکنم بلکه خدا گوشه چشمی بیاندازد. مش یدالله آب را از پاشنه پایش چلاند و گفت: همانگونه که گناه را با گناه پاک نمی کنند تو نیز داری گناهت را با یک خوبیِ غیر ِمربوط توجیه می نمایی. برکه برای ضربعلی انگشت نمی شود. برو و حلالیت بطلب و هر چه که آرامش می کند همان را به دلش خوش کن. رمضانعلی که در کار قنات خِبره افتاده بود سر به کار بود و ماله ها را به سیمان می کشید گفت:  اگر برای اسم و رسم می خواهی من می گویم مسجد. صد البت که هر چیز که برای مردم باشد نامدار است. حالا می خواهد برکه باشد یا مسجد. ممکن است امسال باران نگیرد و آبدان مش یدالله روسیاه شود. مش یدالله گفت: بد به دلم نیاور. هنوز چله کوچک است. چله بزرگه آب از برکه سرریز می کند.

کدخدا مطالبه اش را با مُلا در مکتب خانه در میان نهاد و شیخ عبایش را که از روی شانه می لغزید بالا کشاند و گفت: عبادت به تقلید، گمراهی است. کدخدا جان این ده کوره پنج  آبگیر و دو مسجد دارد که هر که دستش رسیده است برای خود نامی خریده و رفته است. یکی از نشانه ها است که دنیا آخر می شود وقتی تعداد مساجد زیاد شود.  کدا خدا گفت می خواهم سر راه رودخانه ی فصلی مسجد بسازم و مسیر را به روی نخل بگذارم دیگر خطری برای مسجد ندارد. رودخانه نیز به برکت خدا در جریان است. می خواهی در بستر رودخانه بنا کنی و راه خدا را بند بیاوری؟ از قدیم الایام این  شط فصلی  روان بوده است. چهار وجب قبرستان را حصارکش کرده ای برای مقبره خانوادگی ات، هیچ حالیت هست چه به روزگار خودت می آوری؟ کدخدا جانماز را جمع کرد و گفت می خواهم آن دنیا انگشت ضربعلی بر علیه ام شهادت ندهد و اینکه پس از من نامی بر زبان ها باشد. خوبی به من نمی آید؟ مُلا لبخندش را خورد و گفت: برای ضربعلی باید به اندازه بدی هایت به شخص او خوبی کنی. یک خانه بهداشت بنا کن، سوز سرما مریض ها به پیچ و خم دره ها گرفتار نیایند. دعا خانه ی صاحبش را می شناسد!

کدخدا معماری از شهر آورد و زمین را با گچ سفید خط کشی کرد گفت فردا کارگرهایم را می فرستم. بنا پی ریزی کرد و هر روز یه یال از دیوار مسجد را بالا آورد. تیغ آفتاب به سرشان می خورد یک لنگ را خیس می کردند  و روی سر می انداختند باد به زیر لنگ می خورد و خنک می شدند. کدخدا گفت: نخسته. بفرمایید شربت. ضربعلی به سوی نخلستان می رفت و زیر لب می گفت: دولت به خران دادی و حشمت به سگان/ پس ما به تماشای جهان آمده ایم؟ کداخدا گفت: مفنگی، برای تو نیز دارم. می خواهم از شرمندگی خدا در بیایم و برایت آلونک بسازم. ضربعلی گفت: حق، به ترسوها حاجت ندارد. من کینه ندارم. کینه نداشتن یعنی بخشش. و گذر کرد.

اولین باران زمستانی باریدن گرفت. بستر رودخانه را چرخانده بودند و آب همچنان به سوی مسجد روانه می شد. کداخدا گفت: دلم تاب ندارد. نکند آب به مسجد بیافتد. ملا گفت: "رود فصلی به راه خودش عادت دارد. او سالها با صدق و راستی و ایمان آب، سنگریزه صیقل داده است. بچه را هر چقدر از مادر بگیری دایه برایش غریبه است. کار هر مرد نیست خرمن کوفتن." آب به پله ها رسیده بود. کدخدا با دلو آب را از طاق مسجد می راند و الله و اکبر می گفت. یک دلو را بیرون ریخت آب با بی رحمی کسی که قطره ای از او را به جای ناحق ریخته باشند وارد می شد. دو دلو سه دلو و چهار دلو کدخدا از شانه افتاد. کاشی کاری های مسجد یکی یکی ریزش می کرد و می شکست. ستون میانی تالار فرو ریخت. برق اتصالی کرد و فیوزها ترق ترق می سوخت. کدخدا خود را تا زانو میان آب دید. هر چه تکه و خورده از آجر مانده بود سر راه آب سبز می شد و می رفت. ملا گفت: جاهلی نکن بیا بیرون. آب خودی نمی شناسد. کدخدا خودش را بیرون کشاند و رودروی اهالی زانو به گریه زد. آب از او چکه چکه می کرد. اهالی با چشمان وزغ زده او را نظاره کردند و یکی یکی پراکنده شدند.

 #داستان
https://t.me/nellynevesht

No comments:

Post a Comment