Friday, August 04, 2017


مرد نشست. دختر دامن خود را بر چید. چشم های مرد روی کاسه زانوی او مات رفته بود.دختر بلند شد و  به ایوان رفت و بچه گربه ها را بغل گرفت.  گربه مچ دست او را لیس می زد. دختر گردنش را روی سر گربه خم کرد و لپش را به پرزهای گربه مالید. گربه خمار می شد و باز لپ های او را طلب می کرد. مرد مجله پلی بوی را از روی میز هال برداشت و ورق زد. از همانجایی که نشسته بود مجله را پرت کرد و به باسن دختر خورد. دختر برگشت و مرد را روبروی خود دید. مرد گفت: راسل و سارتر و اگزیستانسیالیست و اصالت بشر و  تاریخ فلسفه غرب می خوانی و با تخیل این عکس ها با خودت ور می روی؟ دختر گربه را به پایین سُراند و گفت: تو یک دگم متعصبی. مرد گفت: تو یک بیماری. هر دفعه به یک سمت و حزب و دینی تمایل پیدا می کنی. یک روز فروغ فرخزاد می شوی از خانواده می بری فحششان می دهی  و عاشق پیرمردهای خوشتیپ اخته ای. یک روز کمونیست دو اتیشه ای. تمام روزت چپیدی گوشه اتاق منزوی گری می کنی. این قرص ها چیست؟ ادای افسرده ها را در می آوری. مرد قرص ها را از جیبش در آورد ونسخه راخواند. بیا. اصلا دکترت می داند با خودت ور می روی و توهماتت بیمارت کرده است. دختر دستش را که از دقایقی پیش پنهانی مشت کرده بود بلند کرد و توی چشمهای مرد فرو برد و بعد لگدی به زیر خشتکش زد. مرد خم شد و راسته ی دیوار را گرفت و قرص ها را کف حیاط انداخت. با ناله گفت: بنشین دوره های ده جلدی بخوان. زیر جمله ها خط بکش،کتاب ها را به گه بکش. دختر به سمت او رفت و با دمپایی پایش را بیخ خرخره ی مرد گذاشت. دختر گفت تو هیچی نیستی. تو یک آشغالی که از تحقیر من تجزیه می شود. تجزیه که بشوی اندک می شوی. این ریز شدنت به تو لذت می دهد. مرد پای دختر را از روی گلویش عقب راند و گفت:  الان فهمیدم تو خواستی ادای سلین را در بیاوری یکهو به خودت آمدی دیدی مریض شدی. یادت است  شخصیت کتابهایش یک پسر افسرده بود که همیشه با خودش ور می رفت؟ چند وقت پیش نیز خواستی   رابعه شوی همان زنی که قرن ها پیش عارف بود و نتوانستی. تو در همه چیز شکست خوردی. تو یک شخصیت ضعیف النفس هستی که مثل گل خودت را به هر شکلی در می آوری کوزه در نمی آیی. مجسمه خود ساخته ات خراب می شود. دختر سرد مرد را گرفت و به زمین سمنتی کوبید یک بار دوبار سه بار. خون از پس کله اش  کف زمین پهن شد. مرد هیستریک می خندید. قهقهه می زد.  گفت: دلت می خواهد سر من را بکوبی به لبه حوض؟ مرد باز خندید و قهقهه زد دختر دندان هایش را قفل کرد و سر او را رها کرد. مرد پشت سرش را با کف دست گرفت و بلند شد و گفت:  من تو را با همه این ها دوست دارم. باید حقیقت وجودی ات را به رویت می آوردم  تا بی اعتنایی تو را برای خود جبران کنم.  بله من یک کثافتم. من کثافتم.  دختر تفی حواله صورت مرد کرد. مرد زبانش را پشت سبیل هایش کشید و جای تف ها را با زبان مزه مزه و پاک کرد. دختر وارد هال شد. مرد سگک
کمربندش را محکم کرد و رفت.
https://t.me/nellynevesht

No comments:

Post a Comment